نا نوشته
گاهی تنهایی آنقدر ارزش دارد که درب را باز نمیکنم حتی برای تو که سال ها منتظر در زدنت بودم
من به دیدار خدا رفتم و شد... با كراوات به دیدار خدا رفتم و شد...! ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ... همچنان آئینه با صدق و صفا رفتم و شد...! حمد را خواندم و آن مد ولاالضالین را ... ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد ... مدعی گفت؛ چرا رفتی و چون رفتی و كی؟ من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد...! تو تنت روز و شبان پیش خدا شد خم و راست ... من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد...!
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |